معنی نمکی جامد

فرهنگ عمید

نمکی

بانمک، نمک‌دار: غذای نمکی،
(صفت نسبی) [عامیانه، مجاز] ملیح، زیبا،


جامد

(فیزیک) ویژگی ماده‌ای که شکل و حجم ثابتی دارد و در برابر تغییر شکل مقاومت نشان می‌دهد، مانند چوب،
خشک و بی‌روح، نامطبوع،
(ادبی) =اسم * اسم جامد

لغت نامه دهخدا

نمکی

نمکی. [ن َ م َ] (ص نسبی) منسوب به نمک. || نمک فروش. || نمک زده. نمک دار. || ملیح. باملاحت. (فرهنگ فارسی معین).


خوش نمکی

خوش نمکی. [خوَش ْ / خُش ْن َ م َ] (حامص مرکب) ملاحت. بانمکی. مقابل بی نمکی.


حرام نمکی

حرام نمکی. [ح َ ن َ م َ] (حامص مرکب) ناسپاسی. نمک ناشناسی. نمک نشناسی. کافری. کافرنعمتی. نمک کوری. کفران: او را در قلعه راه بداد و حرام نمکی ظاهر ساخت. (تذکره ٔ دولتشاه ص 364).


بی نمکی

بی نمکی. [ن َ م َ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی بی نمک. فاقد نمک بودن.
- امثال:
نه به آن شوری شوری نه به این بی نمکی.
|| بی مزگی. ویری. (یادداشت مؤلف). بی مزگی. (ناظم الاطباء). شیتی. بی مزه بودن. || کنایه از بی لطفی شکل یا حرکات شخص. مقابل ملاحت و نمکینی. بدوضعی و بدریختی. (ناظم الاطباء):
نمک دیگ خواجگی جود است
نه بخیلی و خشم و بی نمکی.
انوری.
- بی نمکی شعر، سستی آن. ملاحت و جذابیت نداشتن آن:
شعرهای مرا به بی نمکی
عیب کردی روا بود شاید
شعر من همچو شکر و شهد است
اندرین هر دو خود نمک ناید
شلغم و باقلاست گفته ٔ تو
نمک ای قلتبان ترا باید.
نظامی عروضی.
|| بی وفایی. نمک بحرامی. (ناظم الاطباء):
این بی نمکی فلک همی کرد
وآن خوش نمک این جگر همی خورد.
نظامی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نمکی

شور، نمکدار، نمک‌سود، نمکین،
(متضاد) بی‌نمک

فرهنگ فارسی هوشیار

نمکی

(صفت) منسوب به نمک: نمک زده نمکدار، با ملاحتملیح (بیشتر در مورد زنان و دختران و کودکان بکار رود) .


پر نمکی

‎ شوری بسیار نمک داشتن، ملاحت با نمکی.

فرهنگ معین

جامد

یخ بسته، منجمد، آن چه که زنده نیست و رُشد ندارد مانند سنگ. [خوانش: (مِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

جامد

سنگ شده

فارسی به عربی

جامد

صلب، عدیم الحس، لا عضوی، متصلب

معادل ابجد

نمکی جامد

168

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری